اوقات سختی را میگذرانم اینجا روی زمین ، مار سمی دیوانه شده و به جون همه خانواده افتاده. تنم میلرزه به خواهرم زنگ بزنم. مثل بره شده که گرگ میخواهد بدرد. من دوست ندارم این زندگی را. از طرفی در محیط کار احساس گیر میکنم حس میکنم چیزی سد راهم شده و نمیذاره راحت جاری باشم. به جای درک و شعور خواهرم را دیوانه میپندارند. و چه روزگار سختی ست.