کودک من بسیار ترسیده است، کودک وحشت زده درون! میترسه و دنبال راضی کردن این و اون! که دوست داشته بشه و از همه مهم‌ترین پذیرفته بشه! میترسه ازینکه شاید دیگران در موردش فکر بد کنن اخه همیشه دختر خوب داستان بوده! تا جایی که گناه و اشتباهش راهی نداره و نی ترسه خطا کنه و اگه خطا کرد میگه من بی ارزشم و بخشش نداره یا اینکه سهل انگار میشه جایی از بس اشتباه کرده. کودک من خودشو تنبیه میکنه و تشویق نمیکنه خودخوری میکنه و خودشو حکایت نمیکنه! استرس میگیره و هی بیشتر و بیشتر در افکار و ترس های غرق میشه وفرو میره کودک من خسته شده و سردست! ازینکه همه کودکا تو فکر خودشونن و ضربه زدن بهش تا عروسک دستشو بقاپن و وایسین با پر رویی نگاش کنن! اون ترسیده! اونوقت تو همه اون نا امنی ها یکی رو میبینه مثل خودش آرومه و اونم عروسک خودشو داره و میترسه به اشتراک بذاره! کودک دوست داره بهش نزدیک بشه! اما اونم احساس امنیت نمی کنه و دور میشه ازش! کودک میگه نکنه اونم نمیخواد منو! نکنه باز توی اون سرما نا امن بین بچه های ناقلا بمونم تنها حداقل بیا آتش کوچک چوب کبریت من باش گرمای تو رو دوست دارم! از هیچی بهتره! اما کودکم می ترسه به اون نزدیک بشه! نکنه اتیشه فرار کنه بره وقتی تازه داره ازش لذت می بره! کدک دستشو دور آتیش میگیره میگه منم سوختم عیب نداره تو بمون بلکه من که از پیدا کردن گرما نا امیدم کمی روشن بشم دستمم سوخت سوخت. اما آتیش سوسو زنان نشونه خاموش شدن میده و کودک می‌خواد دستشو ببنده که آتیش نره اما هم آتیش دستشو میسوزونه و هم خاموش میشه! اینم قصه ما !