به اسم خدا

من سال ها پیش یاد گرفته ام که با کلوخ های راه جاده هموار و پل های مستحکم بسازم. خدایا من با خود چه کرده ام با همه کتاب هایی که در مورد ایمپت ها خوانده ام باز هم در جدا و پاکسازی انرژی از دیگران مشکلات دارم. برای خودم میگویم اگر هر کسی برای درسی به زمین آمده است و دلسوزی ظلم است پس کمک ما در مشکلات دیگران چه می‌شود. او راست می‌گوید انقدر انرژی من صرف دیگران می‌شود که یادم می‌رود دختر ک‌وچکی دارم که او نیاز به عشق من دارد. خواهرم بس از متلاشی شدن زمدگی مشترکش پس از حدود پانزده سال و شاید بیشتر به حمایت من احتیاج دارد. امروز جامدادی آهنی جوری با من حرف زد که بسیار دلم شکست. مرا به نفهمی متهم کرد غرور و بی نزاکتی در حرف هایش پیدا بود اما من یاد گرفتم که با هر شکست چگونه به اصل خودم برگردم حتی با دل خونین چون اصل من هر دردی را شفا می‌دهد. درس های بسیار پیش رو دارم که هر کدام قدر دفتریست و قطوری آن نا پیدایت تنها صفحه صفحه استادی ث شاگردی را پیش میگردم و جلو می‌روم. از صادق عصبی ام حس میکنم کلی احساسات تایید نشده منفی درک نشده دارم در خودم. اینکه مرا ضعیف میپندارد اینکه تلاش های مرا وظیفه میداند و تلاش های من بدیهی ست اینکه او استاد منطق است و من نادان زورگو اینکه او حق طلب است و من کوهستان بی تفاوت او .. هست و من ... نیست. نمی فهمم زندگی با او‌میسازم چه فایده ای دارد که آخر من محکوم و او پیروز من قانع ام و او طلبکار ... این چه فایده دارد ..!؟

خدابا مرا راه بگشا که تو خالقی کل دنیای من دست تو یگانه بساز تا من در ساخته تو محو گردم تو مرا دوست داشته باش آن جوری که هیچوقت دوست داشته نشدم تو کسم باش که من بی حمایتت تو بی کسم. خدایا جوری مرا بالا ببر که دست بیرحمان عالم از روحم کنار باشد که تو رحمانی و مهربانی ای عشق زیبا