روز اول کار
فردا روز اول کاره و من که خارج شدن از نقطه امنم بسیار براماسترس داره هیچکاری نکردم . حنا مریض شده بود و تو قلبم پر این شده بود که فردا که بچم حال نداره باید بزارمش مهد برم سر کار. زجر کشیدنای مادرم یادم میاد واینکه کسی واقعا دلش به حالش اونجور که باید نمیسوخت من که بچه بودم خیلی دلم میسوخت حتی یادمه یه بار مامانم رفته بود آمپول بزنه پاهاش پر خون شده بود اون خستگی اضطرابش سخت کار کردنش همش برای ما فداکاری کردنش. مامانی دوستت دارم خیلی دلم برات تنگ شده تو خیلی مامان خوبی بودی و خیلی همه تلاشتو کردی برای ما ! من الان حس میکنم توی آمادگی و حتی مهد گرمای وجود مادرمو میخواستم و نه چیز دیگه. حس میکنم این نیازم یه جوری تامین نشده اما من مامانمومیبخشم حتی وقتی از خستگی داد میکشید و تن منو میلرزوند و حس میکنم دلش شاید یه بغل گرم یه کم هم دلی کمک وعشق میخواست.
حنای من دخترک مهربون من مامان دلش میخواد پیشت بمونه بغلت کنه بوست کنه اما دخترم تو دنیای ما دخترا حرکت نکنی باختی اگرم سواری ازت بگیرن بازم باختی. مامانت میخواد قوی باشه مستقل باشه رو وای خودت وایسی تعامل داشته باشی و عصرها بیای بغل مامانت مامان جون من سعی میکنم جوری برنامه بچینم که از سر کار میام تو بغل بگیرمت و با هم باشیم امیدوارم دیگه این دنیای مجازی و کارای خونه و تلفن ها بین من و نو فاصله ای نندازه فرشته زمینی من ❤️